وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا


وندران کوی نهانی نظری بود مرا

جان به جایست، ولی زنده نیم من، زیرا


مایه عمر به جز جان دگری بود مرا

مست گشتم که شبش دیدم و در خواب هنوز


به گه صبح ز مستی اثری بود مرا

همه کس را خور و خواب و من بیچاره خراب


ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مرا

به ازین بودم ازین پیش، اگر هیچ نبود


باری از جنس صبوری قدری بود مرا

باری از دیده مریزید گلابی که به عمر


لذت از عشق همین درد سری بود مرا

هیچ یاد آمدت، ای فتنه که وقتی زین پیش


عاشق سوخته در به دری بود مرا

خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال


لیک آلوده به دامان جگری بود مرا

هیچ کس نبود کاندک غمی او را نبود


لیکن از دولت تو بیشتری بود مرا

نروم پیش که یاد آیی و دیوانه شوی


آنکه گه گه به گلستان گذری بود مرا

پاسبان روز هم از قصه خسرو بشنود


کامشب از گریه چه ناخوش سحری بود مرا